پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
خاطرات من و جناب همسر
امروز جمعه..و من طبق معمول تا ساعت 9 خواب بودم بیدار شدم دیدم همسری رو مبل نشسته داره کتاب میخونهاخه چقدر کتاب میخونه خسته نشدی؟؟ صبحانه درست کردم(حالا بگو چی بودنون و پنیر با چایی)خیلی زحمت داشت هیچی دیگه بعد از صبحانه رفتم لباسارو ریختم تو لباسشوییخعلی خسته کننده بود خب بعد رفتم تو حیاط اول برگ زرد گلها چیدم اخه هرروز میریخت و من مجبور میشدم هروز حیاط بشورم لباسارو از لباسشویی برداشتم رو بند اویزون کردم تا خشک بشن ناهار درست کردم.عجب ناهاری بود(غذای روز قبلو گرم کردم) بعدش کمی فیلم نگاه کردم تا ساعت3 همسری خوابید چون صب زود بیدار شده بود منم رفتم پشت کامپیوتر اهنگ جدید دانلود کردم دوسای همسری زنگ زدن باهم رفتن کتاب بخرنمنو تنها گذاشت برا شام ماکارونی شکلکی درست کردماما همسری گفت نمیخورممجبور شدم براش املت درست کنمراسش بهترشد نخوردآخه بدمزه شده بود کم کم داره خوابم میاد..فردا صب هم کلاس دارم تا درودی دیگر بدرود نظرات شما عزیزان:
سلام واقعا عسلی کلی خندیدمبه منم سربزن عسلی خانوم
|
|||
|